پارت بیست و سوم :

***
مادرم در حالی که چادر معمولی سرش بود جلوی در خانه، در حال حرف زدن با امین بود:
ـ خبر داری مادر زنت مریضه؟
امین در حالی که سوئیچ ماشین دستش بود، حیرت زده اخم کرد:
ـ نه.
در حال مطالعه کتاب بودم و به خاطر باز بودن در سردم بود. بازوهایم را فشردم و گفتم:
ـ امین بیا تو با مامان حرف بزن.
امین گفت:
ـ باید برم جایی کار دارم.
و رو به مادرم گفت:
ـ چرا به من چیزی نگفت

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۲۵ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نیلوفر ادیب

    00

    عالی

    ۲ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ♥️

    ۲ ماه پیش
  • زهرا

    ۳۰ ساله 00

    عالیه

    ۸ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ❤🌹

    ۸ ماه پیش
  • ایلین

    20

    عجب رمانی خیلی خوبههههه

    ۱۰ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    💞🌺

    ۱۰ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۱۹ ساله 10

    یه چیزی نکن یهو مثل اسم رمان بهم نرسن و حسرتش همیشه به دل دوتاشون بمونه😪🤔

    ۱۰ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    این داستان فراز و نشیب زیاد داره💓

    ۱۰ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۱۹ ساله 10

    اتفاقا خیلی خوب میشه بزار بیان به گوش مجید برسه شاید یه کاری کرد بالاخره 😁🙈عالی بود ممنونم مرضیه جون ❤️

    ۱۰ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    👌💖

    ۱۰ ماه پیش
  • اسرا

    10

    چرااینجورمیگه احمدبیایدخواستگاری خبربه شکوه برسه تافکرنکنه الهام پی پسرش

    ۱۰ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    داستان باید بره جلو🙂

    ۱۰ ماه پیش
  • مبینا

    20

    عالی

    ۱۱ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    💝

    ۱۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.