رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت چهل :
شب از نیمه گذشته بود و هنوز ارباب وارد اتاق نشده بود و من مثل همیشه منتظرش بودم،ده سال پیش توی مکتب خونه با ارباب آشنا شده بودم،اون زمان سن و سال زیادی نداشتم بخاطر همین احساسی شدم و دل به ارباب سپند سپردم،اون روزا ارباب یه پسر شوخ طبع و درس خون بود،هیچ کدوممون از طبقه ی اجتماعی همدیگه باخبر نبودیم تا اینکه پی به فامیلی ارباب بردم،وقتی فهمیدم خان سالار اسم خانوادگیشه ازش جویا شدم و فهمی
زهرا
00خوب بود نویسنده عزیز خسته نباشی👏🏻❤