ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت چهل و سوم :
_نکنه بین تو و آرکا خبریه؟
جوری نگاهش کردم که از ترس لال مونی گرفت.
_باشه...زنگ می زنم.
_من پایین منتظرم.
بعد هم پله ها پایین رفتم.
از سالن بیرون زدم و یه گوشه داخل باغ نشستم.
یکم بعد، سر و کله الیاس پیدا شد.
پرسیدم:
_خب! چیشد؟
_امروز یه مشکلی براش پیش اومده و نمی تونه بیاد.
کلافه بازدممو بیرون فرستادم.
_ای بابا.
_با یکی دیگه از بادیگارادا برو.
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.