ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت چهل و یکم :
نمی دونم چه مدت گذشت.
اما با حس اینکه کمی سبک شدم، از آغوشش بیرون اومدم و اشکامو با حرص پاک کردم.
لعنت به من.
نباید کنترلمو از دست می دادم.
نمی خواستم ضعفم رو ببینه.
انگار ذهنم رو خوند.
چون بلافاصله گفت:
_اشکالی نداره...همه ی ما یه وقتایی نیاز داریم تا سبک بشیم.
متعجب نگاهش کردم که لبخند معناداری زد و از کنارم گذشت.
از اونروز به بعد، هم با الیاس سرسنگین بو
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.