حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت بیست :
هر کاری میکردم خوابم نمیبرد. به مجید فکر میکردم و نگاه نگرانش! نمیدانم چطور شد که خوابم برد. با صدای سوگل که میگفت الهام جان نزدیک اذانه! پلکهایم از هم باز شد و از تخت پایین آمدم. به هال رفتم و همه را سر سفره افطار دیدم جز مجید. آَشپزخانه رفتم تا دست و صورتم را بشویم که نگاهم به او افتاد. پشت به من در حال صحبت تلفنی بود. بدون اینکه متوجهم شود شیر آب را باز کردم و دست و رویم
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
نفس
10عالی