حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت نوزده :
***
امین و سوگل از دیدن من و مادرم خیلی خوشحال شدند. مادرم یک جعبه زولبیا بامیه دست سوگل داد و سوگل در حالی که بلوز و دامن زیتونی شیکی به تن داشت، با خوشرویی تشکر کرد. لبخند زنان گفتم:
ـ چقدر بلوز دامنت بهت میاد!
سوگل لبخند زد و تشکر کرد.
همگی داخل رفتیم و امین رو به سوگل گفت:
ـ مجید هنوز خوابه؟
قلبم به تپش در آمد. مگر مجید هم اینجا بود؟! کی آمده بود؟! سوگل سری به اتاق خواب
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
فاطمه
10قلمتون زیبا و نگارش شیوایی دارید لذت بردم .احسنت