اینکا به قلم شهره احیایی
پارت نوزده
زمان ارسال : ۱۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
اصلا ازدواجش با او در هالهای از ابهام بود.
هم خونِدل خوردن مادر اردلان را دیده بود و هم برق شادی چشمانِ آقا رفیع را. اما نگاه اردلان را نتوانست باور کند... هرچند بهناز هم دختر سردی بود.
دستش روی تصویر شاد اردلان که بالای صخرهای تنها ایستاده خشک شد. رفیقش عاشق کوهنوردی بود... لبخندی زد.
دریخچال را باز کرد بطری آب را برداشت نگاهش به شیشه کناری اش زوم شد. عکس ومارک بطری دا
م.ر
00👏👏