اینکا به قلم شهره احیایی
پارت هفده :
دلش خواب راحت میخواست آنهم جایی که گرمایِ دست پدر را حس کند سرش را مایل کرد با دیدن کوسن زردرنگ دست دراز کرد. آنجا امن بود میشد با خیال راحت همانطور وسط سالن بخوابد هاویار خودش گفته بود کلیدها نمیبرد
یادِ فامیل دور افتاد با تعریفهایی که شنیده بود فرقی نداشت همان پسر خوب فامیل!
یاد پدر و سفارشش افتاد《هروقت جایی گیر افتادی که نتونستی به ما خبر بدی یادت باشه نوه خاله متانت آدم
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۵۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.