اینکا به قلم شهره احیایی
پارت شانزده :
از خوشحالی لبانش کش آمدند انگار خدا دعایش را مستجاب کرده بود... فقط یک مدت کوتاه بعد خودش را جمعو جور میکرد مطمئن بود میتواند... دیگر اشتباهات گذشته را نمیکرد...
نهال در ماشین منتظرش نشسته بود از دور دید که هاویار جلوی پیشخوان ایستاده با مردی صحبت میکرد. سرش درد گرفته بود و شقیقههایش تیر میکشیدند.
از اول هم اشتباه کرد که به هاویار زنگ زد، اگر به مادر یا خاله متانت حرفی بز
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۶۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.