حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت هجده :
***
صبح بیمارستان رفتم. خیلی کار سرم ریخته بود. خانم امیدی چند پرونده میخواست و تلفن در حال تماس مکرر بود. در آن اوضاع نابسامان یک پسر قد بلند لاغر هم در حال برانداز من بود و کلافه شده بودم. پروندهها را که دست خانم امیدی دادم و رفت، به پسر نگاه کردم و گفتم:
ـ بفرمایین!
ـ ببخشید من میتونم شماره شمارو داشته باشم؟
ابروهایم را بالا انداختم:
ـ بله؟!
لبخندی زد و گفت
اسیر سرنوشت
00رمان خوبیه