ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شانزده :
- چیشده مگه بابا جان؟ اتفاقی افتاده یا به نتیجه نرسیدید؟
ارسلان بدون اینکه به من نگاه کنه با انگشتاش بازی کرد و گفت :
- همونطور که بقیه گفتید بنظرم ما یکم داریم زیادی سریع پیش میریم... میخوام اگه بشه چند وقت نامزد بمونیم تا شرایط جور بشه.
دستامو مشت کردم و با پوزخند نگاهمو ازش گرفتم.
- خوب ماهم که از اول قصدمون همین بود مرد حسابی.
و خندید حتی این جمله بابای ارسلان هم
مطالعهی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۴۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
پرنیا
00باید ب فرهود بگییی😭😭