جاذبه به قلم راضیه نعمتی
پارت سوم :
مادرم با لحنی که افسوس در آن موج میزد رو به من و میلاد که در حال برداشتن غذا بودیم، گفت:
ـ بذار ازدواج کنید برید اونوقت برای دیدن هم اشک میریزید!
من و میلاد پوزخند زدیم. میلاد در حال برداشتن سالاد از پدرم پرسید:
ـ بابا حالا ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
فاطمه
00تا اینجا خوبه ولی پارتها کوتاهه