جاذبه به قلم راضیه نعمتی
پارت سوم
زمان ارسال : ۴۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 2 دقیقه
مادرم با لحنی که افسوس در آن موج میزد رو به من و میلاد که در حال برداشتن غذا بودیم، گفت:
ـ بذار ازدواج کنید برید اونوقت برای دیدن هم اشک میریزید!
من و میلاد پوزخند زدیم. میلاد در حال برداشتن سالاد از پدرم پرسید:
ـ بابا حالا دور از شوخی شیرینی به چه مناسبتیه؟
پدرم مکث تردیدآمیزی کرد و بعد جواب داد:
ـ به مناسبت ازدواج مجدد عمهتون!
من و میلاد جاخورده به پدرم
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
امیرعلی
00خوبه
۲ هفته پیشدین
00خوب
۲ هفته پیشfariba
00عالی
۳ هفته پیش?️?️سیما
00عالی
۳ هفته پیشهاله
00بینطیره
۳ هفته پیشارتینا
00عالی
۳ هفته پیشناری
۲۵ ساله 00عالی
۳ هفته پیشراضیه نعمتی | نویسنده رمان
💜
۳ هفته پیشماهان سعدی
00خیلی خوب
۳ هفته پیشرها
00عالی
۳ هفته پیشاسما عموری
00عالیست
۴ هفته پیشرویا
00عالیه
۴ هفته پیشراضیه نعمتی | نویسنده رمان
🧡
۴ هفته پیشصبا
00خوب
۴ هفته پیشصبا
00خوب
۴ هفته پیش..
00خوبههههه
۴ هفته پیش
ل
00خوب