حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت هفتم :
فصل5
امروز، روز هیجان انگیزی بود. مقابل آینه ایستادم و مقنعهام را مرتب کردم. کیف مشکیام را روی شانه انداختم و ازاتاقم بیرون آمدم. مادرم در حال آماده کردن صبحانه بود.گونهاش را بوسیدم و گفتم:
ـ دست گلت درد نکنه مامان جون.
م ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
شبنم
00خداروشکر کاربراش پیدا شد تا از فکر مجید بیرون بیاد خداکنه همونجا با یک***آشنا بشه زندگیش تغییرکنه