پارت بیست و هشتم :

مامزی تکانی خورد و با دیدن او گفت:
_ اومدی، ماهی جان!
او سر تکان داد.
_ خوش گذشت؟
_ خیـــــلی!
_ خدا رو شکر. شام خوردین؟ قیمه گذاشته بودم. برو یکم بخور.
ماهنوش پایش را بالا کشید و زیر خودش جمع کرد. چرخید رو به مامزی.
_ مامزی، یه چی بهت می‌گم به عمه‌ها و بهنود نگو. باشه؟
مامزی با نگرانی نیم‌خیز شد.
_ بگو دورت بگردم.
_ من حس می‌کنم نسبت به عماد یه حسی دارم. ان

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۵۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.