سایه سرگردان به قلم ساناز زینعلی
پارت بیست و هشتم :
مامزی تکانی خورد و با دیدن او گفت:
_ اومدی، ماهی جان!
او سر تکان داد.
_ خوش گذشت؟
_ خیـــــلی!
_ خدا رو شکر. شام خوردین؟ قیمه گذاشته بودم. برو یکم بخور.
ماهنوش پایش را بالا کشید و زیر خودش جمع کرد. چرخید رو به مامزی.
_ مامزی، یه چی بهت میگم به عمهها و بهنود نگو. باشه؟
مامزی با نگرانی نیمخیز شد.
_ بگو دورت بگردم.
_ من حس میکنم نسبت به عماد یه حسی دارم. ان