سایه سرگردان به قلم ساناز زینعلی
پارت بیست و نهم :
_ من هنوز بابت اون گردنبندی که فروختی بهم دادی شرمندهتم. تا نخرمش و بهت پس ندم وجدانم آسوده نمیشه. میدونم خیلی به جونت بسته بود.
_ جون من شماهایین؛ تو... بهنود... بهارک و ساینا. جون من بچهٔ جوونمرگم بود که داغش به دلم مونده.
ماهنوش خواست چیزی بگوید که گریه زودتر از او به حرف آمد. اتاق مامزی را ترک کرد. پلهها را بالا رفت. کیف و روسریاش دنبالش روی زمین کشیده میشدند. موزاییک