سایه سرگردان به قلم ساناز زینعلی
پارت بیست و هفتم :
دست روی قلبش گذاشت. تند میزد؛ خیلی تند!
«یعنی کار عماده؟»
جلو رفت. دست کشید به ساقهٔ گل. کمی از ساقه پاک شد. میخواست باور کند که گل و نوشتهٔ زیرش حاصل ذهن رویاپردازش نیست. نبود؛ توهم نبود؛ خیال نبود؛ رویا نبود؛ خط بچههای کافه و بهنود هم نبود!
« نه اینکه خط عمادو میشناسی آخه!»
اما شک نداشت کار عماد است. مگر همین چند دقیقه قبل نگفته بود؛ « خیلی قشنگ میخندی!» کار خودش بو