سیزده ثانیه به قلم میلاد سرداری
پارت سی و هشتم
زمان ارسال : ۴۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
شوپه کنارش خوابش برد. جاوید خیلی خسته بود و گرمای دلانگیز هوا پلکهایش را گرم میکرد. نفسی عمیق کشید و تمام خار و خس سینهی مالامال از دردش را با نفسی سنگین به بیرون پرتاب کرد. خاطرهای شیرین و دور گویی پشت پلکهایش کمین کرده بود که به محض روی هم فشردن او را در بر گرفت:
- خب چی شد؟!
- چی چی شد؟
- مسخره نشو بگو ببینم.
صدایش را بالا برد دستانش را جلوی سینهاش رو به جاوید گرف