پارت بیست و سوم :

ماشین بالاخره توقف کرد و او پیاده شد. ایستاده بود وسط خیابانی که راننده گفته بود اینجا همان‌جایی است که توی کاغذ نوشته بود!

نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت که عقربه‌هایش هر لحظه داشتند به ساعت یک بعدازظهر نزدیک می‌شدند. هوا گرم بود و ویولت به این ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.