سایه سرگردان به قلم ساناز زینعلی
پارت بیست :
پیشبندش را از دور کمر باز میکرد بلند گفت:
_ خسته نباشین، بچهها! خدا قوت. بهنود در رو بستی؟
صدای بلند آره گفتن بهنود در جواب خدا قوت بچهها گم شد، اما او شنید. اشارتی از بهنود را حتی با چشم بسته هم میدید و حس میکرد. روح و روانش بهنود بود. از حالا غصهٔ هفته آینده و رفتن او را داشت. اصلاً همین رفتن او باعث برگزاری شتابزدهٔ جشن افتتاحیه کافه شده بود. بدون بهنود حتی بهشت هم نمیرف