پارت بیست :

پیشبندش را از دور کمر باز می‌کرد بلند گفت:
_ خسته نباشین، بچه‌ها! خدا قوت. بهنود در رو بستی؟
صدای بلند آره گفتن بهنود در جواب خدا قوت بچه‌ها گم شد، اما او شنید. اشارتی از بهنود را حتی با چشم بسته هم می‌دید و حس می‌کرد. روح و روانش بهنود بود. از حالا غصهٔ هفته آینده و رفتن او را داشت. اصلاً همین رفتن او باعث برگزاری شتاب‌زدهٔ جشن افتتاحیه کافه شده بود. بدون بهنود حتی بهشت هم نمی‌رف

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۷۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.