سایه سرگردان به قلم ساناز زینعلی
پارت نوزده :
واقعاً حرصش گرفته بود. میدانست برای چه صدایش میکنند. تیز و تند نگاهشان کرد. آنها با چشم و ابرو به عماد اشاره میکردند و لب میزند: «این کیه؟»
همان زمان عماد و بهنود از رد نگاه او برگشتند سمت دخترها و همه آنها ساکت شدند و بعضی با لبخند و بعضی با تکان نامحسوس سر به عماد خیره شدند. ماهنوش بالاخره خندید و با قدمهای بلند سمت آنها میرفت، گفت:
_ خدا لعنتتون کنه کثافتا! آبرومو