سایه سرگردان به قلم ساناز زینعلی
پارت هفده :
آخر جملهاش در قدمهای شتابزده بهارک گم شد و او نشنید. خودش هم حواسش رفت به سمت در ورودی و گروه همکلاسیهای دبیرستانش. به سرعت خودش را به آنها رساند. بهنود هم پشت سر او، همراه شد. با دوستان ماهنوش بیشتر از خود او ایاغ* بود. همین که رسید آنها ماهنوش را رها کردند و دور بهنود حلقه زدند. بعضیها که مثل ماهنوش حس خواهر بزرگتر بودن داشتند، او را در آغوش گرفتند. ماهنوش آن لحظه نگاه زیر