پارت دوازده :

من دیگه نه خانواده‌ای داشتم و نه رفیقی.
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم که چشمم به در آسانسور افتاد.
در که باز شد معز رو دیدم که از آسانسور خارج شر.
موهای سرش خیس بود و یه حوله دستی روی شونه اش قرار داشت.
به طرف پیشخوان رفت تا ازشون بپرسه کی کارش داشته که صداش زدم.
چند قدمی پیشخوان خشکش زد.
به طرفم چرخید و بهم نگاه کرد.
مبهوت و پر از تعجب و البته با لبخند.
باور ن

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۸ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۶۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • زهرا

    00

    کامل نخوندم نظری ندارم

    ۱۰ ماه پیش
  • مریم گلی

    00

    انشاءالله حرف هایی که معز به لیا میزنه ،واقعا از ته دل بوده باشه ،ممنون نویسنده جان

    ۱۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.