آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت یازده
زمان ارسال : ۲۹۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 2 دقیقه
"لیا"
چند ساعتی بود که تو خیابون ها قدم میزدم و واسه خودم فکر میکردم.
دیگه نه خونه ای داشتم و نه حتی میتونستم رو اون خانواده نصفه و نیمه ای که داشتم حساب باز کنم.
نمیدونستم باز شدن پای این مرد رو به زندگیم پای بدبختی بذارم یا خوشبختی.
من هیچ جوره نمیتونستم قبول کنم که یه شبه دل بهم باخته و اومده که زندگیم رو سروسامان بده.
اصلا گیریم که دلش رو باخته بود.
مگه میشد رو ع
اسما
00عالی