پارت دوازده

زمان ارسال : ۲۲۴ روز پیش

من دیگه نه خانواده‌ای داشتم و نه رفیقی.
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم که چشمم به در آسانسور افتاد.
در که باز شد معز رو دیدم که از آسانسور خارج شر.
موهای سرش خیس بود و یه حوله دستی روی شونه اش قرار داشت.
به طرف پیشخوان رفت تا ازشون بپرسه کی کارش داشته که صداش زدم.
چند قدمی پیشخوان خشکش زد.
به طرفم چرخید و بهم نگاه کرد.
مبهوت و پر از تعجب و البته با لبخند.
باور ن

489
45,750 تعداد بازدید
236 تعداد نظر
27 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • زهرا

    00

    کامل نخوندم نظری ندارم

    ۶ ماه پیش
  • مریم گلی

    00

    انشاءالله حرف هایی که معز به لیا میزنه ،واقعا از ته دل بوده باشه ،ممنون نویسنده جان

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید