آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت دوازده
زمان ارسال : ۲۲۴ روز پیش
من دیگه نه خانوادهای داشتم و نه رفیقی.
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم که چشمم به در آسانسور افتاد.
در که باز شد معز رو دیدم که از آسانسور خارج شر.
موهای سرش خیس بود و یه حوله دستی روی شونه اش قرار داشت.
به طرف پیشخوان رفت تا ازشون بپرسه کی کارش داشته که صداش زدم.
چند قدمی پیشخوان خشکش زد.
به طرفم چرخید و بهم نگاه کرد.
مبهوت و پر از تعجب و البته با لبخند.
باور ن
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
زهرا
00کامل نخوندم نظری ندارم