آواز صبح مشرقی به قلم دیبا کاف
پارت دوازده :
من دیگه نه خانوادهای داشتم و نه رفیقی.
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم که چشمم به در آسانسور افتاد.
در که باز شد معز رو دیدم که از آسانسور خارج شر.
موهای سرش خیس بود و یه حوله دستی روی شونه اش قرار داشت.
به طرف پیشخوان رفت تا ازشون بپرسه کی کارش داشته که صداش زدم.
چند قدمی پیشخوان خشکش زد.
به طرفم چرخید و بهم نگاه کرد.
مبهوت و پر از تعجب و البته با لبخند.
باور ن
مطالعهی این پارت کمتر از ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۶۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
زهرا
00کامل نخوندم نظری ندارم