اورینا به قلم سنا فرخی
پارت پنجم
زمان ارسال : دیروز
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
دختر بیهوش روی زمین افتادهبود و اهالی محله دورش حلقه زدهبودند. پیرزنی لیوانی آب آورد و کمی از آن را روی صورت زردش پاشید؛ مردی با تردید سرتاپای دختر را برانداز کرد و سپس رو به جمع گفت:
- یکی بره به آقا بهمن خبر بده که بیاد ببینه چی شده؛ شاید دارویی مصرف میکنه!
چند نفر تایید کردند و محمدامین، پسر سیزدهسالهی فرحناز را به خانهی نهال فرستادند.
در همان بحبوحه و آشوب، صدایی
اطلاعیه ها :
سلام به همه!
خیلی خوش حالم که با جدیدترین رمانم در کنارتون هستم😍 امیدوارم از این رمان لذت ببرید و در کنار هم لحظات دلنشینی رو سپری کنیم. اگه از خوندن این رمان لذت میبری، ممنون میشم لایک کنی و کامنت بذاری👌🏼♥️
پیج اینستاگرام نویسنده هم دنبال کنید که تیزرها و اخبار رمان اون جا گذاشته میشه👇🏼🌸
@sanfarokhi