پارت پنجم :

دختر بیهوش روی زمین افتاده‌بود و اهالی محله دورش حلقه زده‌بودند. پیرزنی لیوانی آب آورد و کمی از آن را روی صورت زردش پاشید؛ مردی با تردید سرتاپای دختر را برانداز کرد و سپس رو به جمع گفت:

- یکی بره به آقا بهمن خبر بده که بیاد ببینه چی شده؛ شاید ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.