اورینا به قلم سنا فرخی
پارت چهارم
زمان ارسال : دیروز
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
ترسیده قدمی عقب برداشت و به دروازهی مشکی رنگی که گمان میکرد خانهی عمه رضوان -که عمهی او نبود و از روی عادت او را به این نام میخواندند- باشد. ناخودآگاه چنگی به مانتوی سرمهای رنگش زد و بیاختیار کاسهی چشمانش تر شد.
دختری از حیاط خانه فریاد میزد و صدای نالههای پر دردش تمام محله را پر کرده بود؛ آن قدر پرسوز که یک لحظه حتی پرندگان هم از فریاد ایستادند. چیزی نمیدید تا لحظه
اطلاعیه ها :
سلام به همه!
خیلی خوش حالم که با جدیدترین رمانم در کنارتون هستم😍 امیدوارم از این رمان لذت ببرید و در کنار هم لحظات دلنشینی رو سپری کنیم. اگه از خوندن این رمان لذت میبری، ممنون میشم لایک کنی و کامنت بذاری👌🏼♥️
پیج اینستاگرام نویسنده هم دنبال کنید که تیزرها و اخبار رمان اون جا گذاشته میشه👇🏼🌸
@sanfarokhi