اورینا به قلم سنا فرخی
پارت پنجم
زمان ارسال : ۳۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
دختر بیهوش روی زمین افتادهبود و اهالی محله دورش حلقه زدهبودند. پیرزنی لیوانی آب آورد و کمی از آن را روی صورت زردش پاشید؛ مردی با تردید سرتاپای دختر را برانداز کرد و سپس رو به جمع گفت:
- یکی بره به آقا بهمن خبر بده که بیاد ببینه چی شده؛ شاید دارویی مصرف میکنه!
چند نفر تایید کردند و محمدامین، پسر سیزدهسالهی فرحناز را به خانهی نهال فرستادند.
در همان بحبوحه و آشوب، صدایی
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
دلارام
00از اون رماناست که فوضولیمو فعال می کنه بفهمم داستان از چه قراره آخه تا اینجا یکم گیج کننده و مبهم بود.🤣❤️