زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پنجاه و هشتم
زمان ارسال : ۲۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
چشمهای آرش چون ذغالی گداخته بود و تنش آشکارا میلرزید از وحشت کاری که قرار بود انجام دهند. دست امیر روی شانهاش فشرده شد، با صدایی مرتعش کنار گوشش زمزمه کرد: برگشتیم چیزی نگی که همهشون به هم میریزن... نصفهشب میان سراغ اون سهنفر و طوری که خودشونم متوجه نشن چه اتفاقی داره میفته، میبرنشون.
اشک از گوشهی چشم آرش چکید و لب زد: یکتا... حنا...!
- اگه به قولشون وفا کنن که جای بدی ن
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00ای وای مهوا رو و کجا بردن😯😯عالیییی بود مرسییی نگارجونم مرسی که پارت ها رو جبران کردی💋❤️
۳ هفته پیشساناز
00🧡🤎💜🩵💙❤️💚💛
۴ هفته پیشپرنیا
10وای خدا کنه اتفاقی براشون نیقته
۴ هفته پیشمریم گلی
10بیچاره ها عجب گیری افتادن ،معلوم نیست قراره چه بلایی سرشون بیاد ،بچچاره مهوا که معلوم نیست قراره چه بلایی سرش بیارن ،مثل همیشه بی نظیری نگار جون 🙏♥️💓💓
۴ هفته پیشم.ر
10🤗🤗ممنون بانو
۴ هفته پیش
Hoda
00💜