خیال گلستان به قلم ساناز لرکی
پارت بیست و یکم :
به زحمت بلند شد و جایش را عوض کرد. اصراری نبود جلوی دکهی اغذیه فروشی بنشیند و به کسانی که خوراکی میخریدند؛ نگاه کند. داشت رسما از گرسنگی میمرد، اما جان بلند شدن نداشت. آسمان سیاه نهیب میزد که احتمال بارش باران هست. با خودش فکر کرد که حتما با این شرایط ذاتالریه میگیرد، چه بهتر! قطعا ذاتالریه مرگ آبرومندی بود و خیال همه هم راحت میشد. لبخندی زد و سنجید حالا که از سکتهی قلبی جان
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۰۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مامان آیین
00مهرداد معلوم نیست با خودش چند چند ،قطعا عذاب وجدان داره اما سنگدلیش بیشتره
۳ ماه پیشسوگند
10سلام عالی پیش میره ولی ای کاش تعدادپارت ها زیادبشه این طوری انتظار به قول ما***ها(زجر کُشه)😅
۴ ماه پیشasal
10بخدا دق کردممم میشه حداقل پارتارو بیشتر کنین؟نوسینده واقعا دست به قلمتون خوبه انقدر که از اول صبح تا اخر شب همش فکر میکنم کی ادامش میاد بخدا صبرمتموم شده حداقل یه چند تا پارت هدیه بزارینن مرسیییی
۴ ماه پیشنرگس
10لطفاااا بزارین پارتا بیشتر باشهه تا حداقل تا یه جایی پیش بره
۴ ماه پیشنسترن
00خوشمان آمد عزیزم😍😘
۴ ماه پیشعلیرضا
10واییییی رمان بسیییییییار جذاب و عالی هست مرسی نویسنده جان بیزحمت پارت هارو طولانی تر بزار🥹🥹
۴ ماه پیش
پرنیا
00ای پرنیان بیچاره ،اصلا جوابشو نده چرا میگی ممنون که اومدی🙄🙄