خیال گلستان به قلم ساناز لرکی
پارت بیست و یکم
زمان ارسال : ۱۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
به زحمت بلند شد و جایش را عوض کرد. اصراری نبود جلوی دکهی اغذیه فروشی بنشیند و به کسانی که خوراکی میخریدند؛ نگاه کند. داشت رسما از گرسنگی میمرد، اما جان بلند شدن نداشت. آسمان سیاه نهیب میزد که احتمال بارش باران هست. با خودش فکر کرد که حتما با این شرایط ذاتالریه میگیرد، چه بهتر! قطعا ذاتالریه مرگ آبرومندی بود و خیال همه هم راحت میشد. لبخندی زد و سنجید حالا که از سکتهی قلبی جان
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
asal
10بخدا دق کردممم میشه حداقل پارتارو بیشتر کنین؟نوسینده واقعا دست به قلمتون خوبه انقدر که از اول صبح تا اخر شب همش فکر میکنم کی ادامش میاد بخدا صبرمتموم شده حداقل یه چند تا پارت هدیه بزارینن مرسیییی
۲ هفته پیشنرگس
10لطفاااا بزارین پارتا بیشتر باشهه تا حداقل تا یه جایی پیش بره
۲ هفته پیشنسترن
00خوشمان آمد عزیزم😍😘
۲ هفته پیشعلیرضا
۲۷ ساله 10واییییی رمان بسیییییییار جذاب و عالی هست مرسی نویسنده جان بیزحمت پارت هارو طولانی تر بزار🥹🥹
۲ هفته پیش
سوگند
00سلام عالی پیش میره ولی ای کاش تعدادپارت ها زیادبشه این طوری انتظار به قول ما***ها(زجر کُشه)😅