تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت شصت و هشتم :
کیف فرشته را از درون دستم بیرون کشید و گفت:
_چرا دروغ میگی؟چی میخواستی؟
لبهایم را به سختی انحنا دادم و گفتم:
_من چی میتونم بخوام؟؟؟…یک دست…یک دست لباس راحتی برداشتم!!
زیپ کیف فرشته را باز و محتوای آن را چک کرد.سرش را بالا آورد و گفت:
_ یک دست لباس؟ لباست کو؟؟لباسو بهم نشون بده.چرا دروغ میگی؟؟هان؟؟با توهام دزد کوچولو؟
نفسهایم از ترس یکی در میان شده بود.اشکها