تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت شصت و ششم :
روی صندلی کنار تخت نشستم که ادامه داد:
_من امروز یک تصمیمی گرفتم…میخوام قبل مرگم داماد شدن پسرمو ببینم…حاضری عروسم بشی؟؟؟
با وجود اینکه آریا موضوع را برایم گفته بود ولی به یکباره کل وجودم داغ و از شرم خیس عرق شد.سرم را پایین انداختم تا فرشته دروغ را از درون چشمانم نخواند:
_ فرشته جونم…من..من کل روز فکر کردم…حقیقتا یک کار بهتر پیدا کردم…امشب میرم…
ابروهای فرشته بالا پر
اسرا
00🙏💞