ماه خاکستری به قلم زهرا خزائی
پارت بیست و پنجم :
کنار جایگاه ایستادم و صداش زدم:
_ستایش جان؟
سرشو بلند کرد و با مهربونی بهم چشم دوخت.
_جانم عزیزم؟
_من دارم میرم...اومدم ازت خدافظی کنم.
چشماش گرد شد.
_کجا می خوای بری الین؟؟ تازه مراسم شروع شده...حتی شامم نخوردیم.
_سرم خیلی درد می کنه.
پوفی کشید.
_باز میگرن؟
_آره.
_آخه بعد مدت ها دیدمت...ولی دلم نمی خواد اذیت بشی.
برای چند لحظه حالت تهوع بهم دست
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۶۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.