قفس چکاوک به قلم زهرا خزائی
پارت سی و چهارم :
او رفت و من خودم را جمع کردم
پشت سرش راه افتادم
هوا مثل سوز به بدنم میکوبید
دویدم تا در سرما نمانم ولی چه دلی داشتم من شب را که قرار بود در اسطبل بخوابم
بیخیال شدم و در را باز کردم
_بیا بالا کارت دارم
نبودند فقط سمیه میز را جمع میکرد خودم هم میترسیدم ولی رنگ او بدتر پریده بود
رفتم و در اتاقش را باز کرد
پشت سرش وارد شدم
و در را بستم دست هایم سرد سرد بود
ندا
40براش لحظه شماری میکنم لطفا بخاطرمخاطبات زودزودپارت بزارین