پایلوت به قلم سمیرا حسن زاده
پارت صد و بیست و پنجم
زمان ارسال : ۵۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 2 دقیقه
در را باز و به آرامی از ماشین پیاده شدیم. بی حرف کنار هم به راه افتادیم. کوروش در را باز و کنار کشید تا من داخل شوم. به محض ورودمان به سمت کاناپه رفتم و کوروش به سمت کابینت ...
بغض در گلویم نشسته بود. میخواستم قورتش بدهم. دیگر به هیچ عنوان دوست نداشتم گریه کنم و زانوی غم بغل بگیرم. باید کنار میآمدم باید ... ولی بغضم با بغضی که چند ساعت پیش داشتم فرق داشت. بغضم بغض شرمندگی بود، خجالت بود.