پایلوت به قلم سمیرا حسن زاده
پارت صد و بیست و پنجم :
در را باز و به آرامی از ماشین پیاده شدیم. بی حرف کنار هم به راه افتادیم. کوروش در را باز و کنار کشید تا من داخل شوم. به محض ورودمان به سمت کاناپه رفتم و کوروش به سمت کابینت ...
بغض در گلویم نشسته بود. میخواستم قورتش بدهم. دیگر به هیچ عنوان دوست نداشتم گریه کنم و زانوی غم بغل بگیرم. باید کنار میآمدم باید ... ولی بغضم با بغضی که چند ساعت پیش داشتم فرق داشت. بغضم بغض شرمندگی بود، خجالت بود.
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۷۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.