سیزده ثانیه به قلم میلاد سرداری
پارت بیست و هفتم
زمان ارسال : ۵۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
- تمامش یه دروغه همین.
سپس تنها گلولهی کلت را درون خشاب گذاشت مسلح کرد. اسلحه زیر چانهاش گذاشت. شوپه آمد روبه رویش ایستاد و نگاهش کرد. پلکهای حیوان میپرید و گوشهایش آویزان شده بود. نالهی آرام و ریز از اعماق وجودش سر داد، جاوید به چشمهای سیاهش خیره شد و ناامید نالید:
- چیه شوپه بدو بازی کن.
تکه چوبی برداشت با تمام قدرت پرتابش کرد، شوپه عاشق این بازی بود. حیوان اما بیح