سیزده ثانیه به قلم میلاد سرداری
پارت بیست و هشتم
زمان ارسال : ۵۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
چیزی که میدید باورکردنی نبود؛ گرگی در فاصلهی نیممتریاش ایستاده و نور ماه در چشمانش منعکس میشد. صاف به چشمهایش زل زده بود. پشت سرش هم پنج گرگ دیگر در یک راستا به صف شده بودند و به همان شکل به چشمهای جاوید چشم دوخته بودند و با صدایی غرش خفه به او میفهماندند که در جزیره میهمان آنهاست. در ابتدا انگشتتش روی ماشه سفت شد و سر گرگ رهبر را نشانه رفت. اما نخواست یا نتوانست تنها گلولها