ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هشتاد و هفتم
زمان ارسال : ۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
قبل اینکه بغلم کنه یادم اومد شونه اش درد میکنه!
الکی ادای بیدار شدن از خواب و گیج بودن در اوردم و چشمامو باز کردم
- اومم، چیشده؟
دستش روی شونه ام متوقف شد و صورتمو نگاه کرد
- چرا اینجا خوابیدی؟ گردنت درد میگیره.
برای فرار از این موقعیت پیشونیمو گذاشتم رو میز و خوابآلوده گفتم :
- نه خوبم ولم کن.
- حالا که بیدار شدی پاشو برو تو تختت.
چشمامو محکم بستم و درحال
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جونم ❤️ماتیلدا حداقل یا ماچی یه دوست دارم میگفتی یعنی چی شب بخیر رک باش😶😑