مثل تو مثل هیچکس به قلم مهسا خدایی
پارت بیست و هفتم
زمان ارسال : ۵۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
آرشیدا با گریه به من نگاه کرد. گمونم اونم فهمیده بود که نمیشه حرفی به فریبا خانم زد.
فریبا خانم از تخت پایین اومد و به طرف در اومد. با اشک نگاهش کردم و پرسیدم:
-کجا میری خاله؟
منو کنار زد و گفت:
-میرم پیش دخترم. باید بهش بگم که دلم براش تنگ شده.
سد راهش شدم و گفتم:
-خاله نرو. من پیش دکترش بودم. گفت باید وضعیتش پایدار بشه.
دستش رو روی سرش کوبید و گفت:
-پس من چه