مثل تو مثل هیچکس به قلم مهسا خدایی
پارت بیست و ششم :
قلبم تیر میکشید و اشکم بند نمیومد. مدام این فکر تو مغزم میچرخید که اگر اتفاقی واسه لیدا بیوفته من باید چیکار کنم؟
توی افکار خودم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. آرشیدا بود. گوشی رو برداشتم:
-جانم آرشیدا؟
صداش با گریه پیچید توی گوشم:
-کجایی حامد؟
با ترس گفتم:
-چی شده؟
بینیش رو بالا کشید و گفت:
-عملش تموم شد.
نیمچه لبخندی روی صورتم نشست. پرسیدم:
-حالش خو
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۸۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.