مثل تو مثل هیچکس به قلم مهسا خدایی
پارت بیست و هشتم
زمان ارسال : ۲۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
آرشیدا که رفت جلوی پای فریبا خانم روی پام نشستم و گفتم:
-خاله یه خواهشی میکنم، نه نگو.
با چشمای اشکیش زل زد بهم. گفتم:
-با آرشیدا برید خونه. من هستم.
با بغض گفت:
- بچهمو بذارم کجا برم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-ما که کاری از دستمون بر نمیاد. من اینجا میمونم. شما هم با آرشیدا برید خونه. قول میدم هر خبری شد فورا تماس بگیرم.
هق زد و گفت:
-اگه بلایی سرش