زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پنجاه و ششم
زمان ارسال : ۳۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
آرش قدم برداشت و لحظاتی بعد، بهتزده و حیران به امیر نگاه میکرد که داخل باغ، روی صندلی فلزی و پشت میز گرد سفیدرنگ نشسته بود. مقابلش نشست. در فاصلهای نهچندان دور، چند مرد نگهبان و سگهای درشتهیکل ایستاده بودند. درختان سربهفلک کشیده و دیوارهای بلند، زیر آسمانی نارنجی و سرخ که رو به غروب میرفت... و دیگر هیچچیز به چشم نمیخورد. نگاهش را از اطراف گرفت و سر تکان داد.
- حرف بزن ا
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00یاخداااا قرار چه معامله ای کند؟ عالی بود مرسی نگار جونم ❤️💋
۱ ماه پیشزهرا
00یعنی چه معامله ای میخوادبکنه خدابهشون رحم کنه گیرچه ادمی افتادن
۱ ماه پیشمحیا
00چی به سر امیر اورده !! سرلک امیرو تا دم مرگ برد!
۱ ماه پیشپرنیا
00دلمون برای الیاس میسوخت ولی نگو خیلی وقته گند زده نگه بجای سوگلیم یکی ازدخترا رو بده😟😟😥
۱ ماه پیش
هدی
00🩷