زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پنجاه و پنجم
زمان ارسال : ۳۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه
زمان بهکندی میگذشت. نمیدانستند چقدر گذشته است، شب است یا روز؟ فقط هر لحظه حالشان از شدت ضعف و گرسنگی بدتر میشد و بیطاقتتر میشدند. زخمها و کبودیهای تنشان درد میکردند و پهلویشان میسوخت.
مهوا سر روی شانهی حامی داشت و حنانه کمی آنطرفتر کنار یکتا و آرش نشسته بود.
- امیر نیومد... بلایی سرش نیاورده باشن!
آرش پوزخندی زد و در جواب حنانه گفت: نگرانشی؟
- شما نیس
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00وایییی اون اشک داخل چشم امیر چی بود؟ چرا بار آرش باهم رفتن بیرون😱آخی دلم برای حنانه سوخت🥺چقدر قشنگ حامی فهمید آرش عاشقه ای جونم 😍 عالی بود مرسی نگار جونم 💋❤️
۱ ماه پیشزهرا
20امیرچرا گریه کرد اصلاچرامهوادروول کرده امادلش هنوز بامهوا؟
۱ ماه پیشزهرا
10دیدین گفتم ارش عاشق حنانه هست ومطمئنا حنانه هم عاشق ارش
۱ ماه پیشمحیا
00میون این همه خبر جدید از حنانه و آرش برای امیر چه اتفاقی افتاده که هم اشکاشو کنترل کرد هم انقدر مطیع سرلک شده!
۱ ماه پیشپرنیا
00چقد خوب ک حنا اعتراف کرد و چقد خوبتر که عشقشون دو طرفش
۱ ماه پیشFtm
00اصلا انتظار نداشتم ارش عاشق حنانس💔😓...
۱ ماه پیش
هدی
00نکنه توافقشون سر مهواس😥