زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پنجاه و چهارم
زمان ارسال : ۴۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
همگی کنار هم جمع شدند، انگار این نزدیکی و با هم بودن، به آنها قوت قلب میداد. مرد بسیار قدبلند و درشتهیکلی با سری طاس، چارابرو و لبهای کلفتی که حتی سبیلهای پهن و بلندش آنها را نپوشانده بود، میان چهارچوب در ظاهر شد. نگاهش روی صورت تکتکشان میچرخید و حرفی نمیزد. آرش آهسته زیر لب گفت: یاامامزاده بیژن... اینا هی گندهترشون رو میشه!
مهوا آب دهانش را قورت داد و آرام لب زد: خدا به
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۸ ساله 00فقط حنانه که قرار بود به یه جای دیگه سر از یه جای دیگه در اورد😁🙃🤣عالی دستت طلا نگار جونم ❤️💋گل کاشتی مثل همیشه ❤️💋
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
🤣🤣 کاش امیر کنار اتوبان پیادهش میکرد
۱ ماه پیشFtm
00اینجوری هیچوقت باحامی آشنا نمیشد😍🥰💖
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
قربونت عزیزم، مرسیییی♥🥰😘
۱ ماه پیشZarnaz
۲۸ ساله 00چقدر قشنگ دفاع کرد و آب گرفت 😍با اینکه دل خوشی از آرش و اینا نداره ولی ناراحت شد برای ارش🥺❤️و چقدر قشنگ امیر به آرش میگفت تو بمون آرشم به امیر میگفت تو بمون🥺❤️
۱ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 00اشتباه ی به جای که سنم بزنم 20 زدم 28😁🙈
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
خوشحالم از خوندن این لحظات احساسی، لذت میبرید 🥰😘
۱ ماه پیشپرنیا
30حامی چقد خدایی دل پاکه ک باز دلش برای این خانواده میسوزه 🥰
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
🥰💚🩵♥
۱ ماه پیشهدی
20حامی بنده خدا دیگه سابقه داره از این مدل ها زیاد تو زندان دیده با دادشون برنمیگرده🙂
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
آفرین، از اینجور نکتهبینیها خوشم میاد. قشنگ شخصیت رو درک میکنید👍🏻👏🏻
۱ ماه پیشمحیا
10دوتا پارت قبلی از حامی بد گفتم ، از همه جسور تر همین حامی بود ، حداقل دوبطری آب گرفت برای بقیه ، خدا منو ببخشه😂😭
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
دیدی پسر خوبیه، به قول آرش به کارشون میاد😄
۱ ماه پیشFtm
10هر پارتو که میخونم جذاب ترمیشه موفق باشین همیشه🌹💖🤗
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
ممنون عزیزم، خوشحالم براتون جذابیت داره امیدوارم تا انتها همینطور پرانرژی همراهم باشین♥
۱ ماه پیشFtm
20بخشی از پارت آینده... آرش چشمانش را باز کرد و نگاهش با نگاهی مشکی برخوردکرد محو آن چشمها شده بود که صدای حامی راشنید که میگفت حالت خوبه؟به چی زل زدی پاشو بینم😍😍😍🤗💖😥😁😁😁☺️🥰
۱ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 10چقدر قشنگ آینده رو پیش بینی کردی خوشم امد🤣👏😍
۱ ماه پیشFtm
10آره دمت گرم میخای ادامشم بگم؟😁😂 مهوا که حواسش به حال آرش بود ناگهان متوجه نگاه خیره اش شد بی اراده خودشو کشید عقب حامی گفت حالت خوبه ؟به چی زل زدی پاشو بینم مهوا لپاش گل انداخت و آرش خودشو بالاکشید.
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
😄😄ادامهی خوبی بود،
۱ ماه پیشم.ر
00💞
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
♥♥
۱ ماه پیشساناز
00فوق العاده بود👌👌👌👌👌👌
۱ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
ممنون ساناز عزیزم♥
۱ ماه پیشFtm
10زوج داستانو عشقه🤗😢❤️دوستون دارم
۱ ماه پیشFtm
10مهوا ناخودآگاه نگران آرشه آبو که آوردن بجا اینکه خودش بخوره اول بفکر اون بود نترس نمیمیره وگرن داستان تموم میشه😂😢😍🤗😥
۱ ماه پیش
م
00خیلی عالی بود ،میدونستم حامی برخلاف ظاهرش خیلی مهربانه