سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هشتاد و هشتم :
سرمای همدان کمتر شده بود، به جای رستوران به یک باغ رفتیم . درختهای سبز، هوای خنک و الاچیقهای قهوه ای رنگ بزرگ...
شهر همدان را دوست داشتم ،درست است که به اجبار به این جا امده بودم ولی مردم خونگرم و شهر زیبایی داشت .دور هم نشستیم . همه خوشحال بودند پگاه قشنگترین لبخندهایش را میزد محمد بیشتر از همیشه صحبت میکرد و ایمان هم حسابی شیطنتش گل کرده بود. حسابی تو خالی بودم، بر خلاف بقیه ح
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۰۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.