پارت هشتاد و هشتم :

سرمای همدان کمتر شده بود، به جای رستوران به یک باغ رفتیم . درخت‌های سبز، هوای خنک و الاچیق‌های قهوه ای رنگ بزرگ...
شهر همدان را دوست داشتم ،درست است که به اجبار به این جا امده بودم ولی مردم خونگرم و شهر زیبایی داشت .دور هم نشستیم . همه خوشحال بودند پگاه قشنگ‌ترین لبخندهایش را می‌زد محمد بیشتر از همیشه صحبت می‌کرد و ایمان هم حسابی شیطنتش گل کرده بود. حسابی تو خالی بودم، بر خلاف بقیه ح

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۰۱ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.