حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت صد و یکم
زمان ارسال : ۱۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
ضربۀ آرامی به در خورد. آن سوی در یکی از خدمتکاران و همان دختر ترسان را دید: بهادر خان گفتن این دختر رو بیارم خدمت شما. گویا حال تون مساعد نبوده و...
عصبی پلک خواباند و صدایش، نطق خدمتکار را از بازگویی اراجیف بهادر برید: بسه!
نبض شقیقه اش می تپید. دوباره عضلۀ گردنش منقبض و دردناک شد. مردک بهبود حالش را در هوسرانی می دید. به نوعی در منگنۀ اجبار و اطاعت قرارش داده بود. عجیب بود! چه طور
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.