پارت هفتاد و ششم

زمان ارسال : ۱۷ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه

پندار خم شد و جلوی اون همه جمعیت در مقابل چشمای بهت زده‌م دستم‌و آروم بوسید. ناخواسته چشمام پر از اشک شد. خیلی وقت بود بعداز شاهرخ هیچکس اینطوری باهام برخورد نکرده بود. انگار که یه چیز گرانبهای شکستی‌ام.
کوهیار سمتمون اومد و گفت:
-پاشو مهوا، نوبت توئه. فقط اگر طلایی چیزی داری در بیار.
گوشواره داشتم. تا اومدم به پندار بگم گوشواره‌م‌و در بیاره، چون یه دستی سخته برام! خودش کمی

487
110,852 تعداد بازدید
346 تعداد نظر
78 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ستاره

    10

    خان تااین حدحساس و رمانتیک ندیده بودیم😉

    ۲ هفته پیش
  • ??

    10

    بهترینه❤❤

    ۲ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید