سایه سرگردان به قلم ساناز زینعلی
پارت چهارده :
_ استرس دارم
_داشته باش. طبیعیه، ولی برو پیش مهمونات. اینجا هستی استرستو به منم منتقل میکنی. بعد کل پذیراییمون به چوخ میره.
_ مرسی از صراحت کلامت!
بعد دوباره خندید و به مانی پشت کرد.
_ اقبال، میگم همه پذیرایی شدن؟
مانی بلند گفت:
_ ماهنوش برو بیرون. این بداقبال از تو استرسیتره. خواهش میکنم به چوخ نده این بچه رو.
ترکیب خوشحالی و استرس دوباره ادغام شدند. ب